آن روزها رفتند/ آن روزهای خیرگی در رازهای جسم آن روزهای آشنائی های محتاطانه , با زیبائی رگ های آبی رنگ/ دستی که با یک گل از پشت دیواری صدا میزد/ یک دست دیگر را و لکه های کوچک جوهر , بر این دست مشوش , مضطرب , ترسان / و عشق که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو میکرد / در ظهرهای گرم دود آلود ما عشقمان را در غبارکوچه میخواندیم / ما با زبان سادهٔ گلهای قاصد آشنا بودیم ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه میبردیم/ و به درختان قرض میدادیم و توپ , با پیغام های بوسه در دستان ما میگشت و عشق بود , آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی / ناگاه / محصورمان می کرد و جذبمان میکرد , در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
فروغ فرخزاد
|